لحظه های ماندگار با یــــــــار
چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد. چه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد. قصد من در این راه عاشقی بیراهه بود،این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود. با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم،خیلی خسته ام راهی جز تنها ماندن ندارم. چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن عاشق به عشقش نرسید. چه زود آسمان زندگی ام ابری شد،دلم برای آن آسمان دلتنگ است که با هم در اوج آن پرواز می کردیم و به عشق هم میخواندیم آواز زندگی را. آرزوی دلم تبدیل به رویا شده تنها ماندم و عشقم افسانه شد. چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی... با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم... با اینکه برای خود کسی نبودم اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم. چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد! هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی،هرچه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد،هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند. خواستم بی خیال شوم،بی خیالی مرا دیوانه کرد. خواستم تنها باشم،تنهایی مرا بیچاره کرد. چه زود گذشت لحظه های با تو بودن...چه دیر گذشت لحظه ای دور از تو بودن...و دیگر نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچگاه نیامدی. چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد. تازه میخواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم،من میخواستم عاشق ترین باشم....برای تو بهترین باشم اما نمیدانستم دیگر جایی در قلبت ندارم.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |